Actor28 :: جمعه 87/3/31 ساعت 2:40 صبح
متولد 1354 ، فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی.قبل از اینکه به سینما بیاید، نوازنده بود و به عنوان گیتاریست با گروه آریان همکاری می کرد. آشنایی اتفاقی اش با ایرج قادری باعث می شود تا در فیلم « سام و نرگس » بازی کند. از آن به بعد در فیلمهای « زمانه »، « بالای شهر، پایین شهر » و « شام آخر » بازی کرد که فیلم آخری زودتر از دیگر فیلمهایش به نمایش درآمد. محمدرضا گلزار در سال 1381 در فیلمهای « بوتیک » و « چشمان سیاه » بازی و سال 1382 را با بازی در فیلم « 13 گربه روی شیروانی » آغاز کرد. شاید کسی باور نمی کرد که گلزار هم بتواند خوب بازی کند. اما او در فیلم « بوتیک » نشان داد که اگر بخواهد می تواند بازیگر موفقی باشد. سام و نرگس (ایرج قادری، 1378 )، زمانه (حمیدرضا صلاحمند، 1379 )، بالای شهر، پایین شهر (اکبر خامین، 1380 )، شام آخر (فریدون جیرانی، 1380 )، بوتیک (حمید نعمت الله، 1381 )، چشمان سیاه (ایرج قادری، 1381 )، زهر عسل (ابراهیم شیبانی، 1381 )، 13 گربه روی شیروانی (علی اکبر عبدالعلی زاده، 1382 )، کما (آرش معیریان، 1382 )،گل یخ (کیومرث پوراحمد، 1383 )، آتش بس (کیومرث پوراحمد، 1383 )، شام عروسی (کیومرث پوراحمد، 1383 )، تله (سیروس الوند، 1385 ).
نوشته های دیگران(یک)
Actor28 :: یکشنبه 87/3/5 ساعت 12:17 صبح
یک پروانه عاشق یک فیلسوف شد که داشت کتابی درباره عشق می نوشت. یه روز پروانه گفت که به محیت احتیاج دارد، و فیلسوف یک فصل به کتابش اضافه کرد در باب اقسام محبت. یک روز دیگر پروانه اشک می ریخت و فیلسوف یک فصل جدید نوشت درباره فوائد اشک... یک روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله ای کرد و فیلسوفه بیانیه قرایی در تبرئه خودش به کتاب اضافه کرد... دست آخر یک روز پروانه دلشکسته شد و رفت و مرد فصل آخر کتابش را با عنوان بی وفایی پروانه ها نوشت و هرگز نفهمید که یک پروانه گاهی باید کلمات عاشقانه بشنود، گاهی احتیاج دارد به دست هایی که در سکوت اشکش را پاک کند، گاهی باید کمی شکوه کند! و مرد هرگز نفهمید که عشق واقعی در قلب پروانه بود و در اشک هایش و در شکوه های کودکانه اش....پروانه به جای دیگری سفر کرد و آدم های دیگری را عاشق کرد و هیچ کس با خواندن کتاب مرد عاشق نشد....
نوشته های دیگران(بدون)
Actor28 :: سه شنبه 87/2/10 ساعت 1:45 صبح
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافتزمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافتدل من نیز با تو بعد آن پاییز طولانی دوباره چون گذشته بهاری تازه خواهد یافتدرخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شدکه عشق از کنده ما روزگاری تازه خواهد یافت دهانت جوجه هایش را پریدن گر بیاموزدکلام از لهجه تو اعتباری تازه خواهد یافتاز اینسان که من و تو از تفاهم عشق می سازیماز اینسان عشق ورزی هم قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گسترده تر خواهیم کرد آری که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافتتو خوب مطلقی من خوبها را با تو می سنجم بدین سان بعد از این خوبی عیاری تازه خواهد یافتجهان پیر این دلگیر هم با تو کنار توبه چشم خسته ام نقش و نگاری تازه خواهد یافت
Actor28 :: سه شنبه 87/2/10 ساعت 1:11 صبح
Where do I begin ?از کجا شروع کنم ؟To tell the story of how great a love can beبرای گفتن داستانی که نهایت بزرگی عشق را نشان میدهد.The sweet love story that is older than the seaداستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر است.The simple truth about the love she brings to meحقیقتی ساده درباره عشقی که او به من هدیه کرد.Where do I start ?از کجا شروع کنم ؟With her first helloبا اولین سلامشShe gave a meaning to this empty world of mineمعنای جدیدی به جهان پوچ من داد.There will never be another love , another timeکه در آن هیچ تکرار و علاقه دیگری نبود.She came into my life and made the living fineاو به زندگی من پا گذاشت و آن را شیرین کرد.She fills my heart …او قلب مرا پر کرد ...With very special thingsاو قلب مرا با چیزهای خاص پر کرد.With angle songs , with wild imaginingsبا آواز فرشته ها ، با تصوراتی حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد.She fills my soul with so much loveو روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد.That anywhere I go , I am never lonely with her alongبرای همین هر کجا که بروم تنها نخواهم ماند.Who can be lonely ?!با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند ؟!I reach for her hand It is always thereو هر وقت در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است.How long does it last ?چه مدت ممکن است از این عشق گذشته باشد ؟Can love be measured by the hours in a day ?آیا می توان عشق را اندازه ساعات روز اندازه گرفت ؟I have no answer now But this much I can say …من هم اکنون هیچ جوابی ندارم اما همین قدر می توانم بگویم که ...I know I will need her till the stars all burn awayمی دانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند.And she will be thereو او آنجاست.
Actor28 :: جمعه 87/2/6 ساعت 1:59 صبح
دلم بیسکوییت مادری می خواهدبا چای شیرین هوای وطن دارد دلمسرد است و هوای دربند به سرم زده و به سرم زده که با خیال تخت بنشینم با توکه بی خیال آسمانی که بالاست و زمینی که زیر تخت است به کودکیم برگردمبه کوچه دبستان و ستاره ها را بشمارم از یک تا...تا تقلب کنم از روی دست توآفتاب مهتاب چند رنگه ؟سرخ و سفید هفت رنگه .دلم بیسکوییت مادری می خواهدبا چای شیرین و تو که روبرویم بنشینیبا بوی نان سنگک تازه و خورشیدی در سینی روز و تو که دوباره دقیقه ها را به عقب برگردانی ماه را بر پیشانی شب بگذاری و چشم بگذاری بر حواس پرتی منو من از تو بپرسم آفتاب مهتاب چند رنگه ؟و تو با لبهایی خندان دوچرخه را روی جک بگذاری و بگوییسرخ و سفید هفت رنگه !
Actor28 :: جمعه 87/2/6 ساعت 1:55 صبح
اول : دوست داشتن زیادی ... حسودی میاره .... حسودی زیادی مشکل بوجود میاره ... مشکلات زیادی امراض زیاد تری بوجود میآورد پس سعی کن هرکی رو به اندازه دوست داشته باشی نه بیشتر.دوم: اگر کسی رو آنقدر دوست داشتی که مجبور شدی بندازیش توی قفس ... واسش بهترین قفس رو تهیه کن . نه کمترینش رو.سوم: اگر کسی خیلی دوستت دارد و هر کاری کردی بد دید ... و دیدش بجای خوب به بدی کشیده شد فقط برایش دلیل قانع کننده نیار برایش عشقت رو بیار تا با عشقت به یقیین برسه.مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل می شوند.مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل می شوند.مراقب کردارت باش آنها به عادات تبدیل می شوند.مراقب عاداتت باش آنها به شخصیت تبدیل می شوند.مراقب شخصیتت باش آن سرنوشتت خواهد شد.
Actor28 :: جمعه 87/2/6 ساعت 1:24 صبح
باید بگریمدر آسمان چشمانم باید به دنبال ابرهای باران زایی بگردم تا امیدم را به گریستن از دست ندهم. اگر نتوانم بگریم پس دیگر چرا باید چشمانی داشته باشم که ببینند.در دنیائی که زندگی می کنم کمتر چیزی را در آن می یابم که خداوند آن را آفریده باشد هر آنچه هست من و همه آنها که ناخدای این روزگار دون هستند آفریده اند. من باید بگریم آیا کسی هست من را یاری کند؟!می ترسم خزان امیدم زودتر از فصل تابستان برسد و من که هنور در بهار رؤیای آینده ای کم بی نورتر هستم چرا باید این قدر زود به سردی بگرایم.روزی و روزگاری ماهی بود که هر چه چاق تر می شد چشمهای بیشتری را معطوف به خود می داشت تا آنجا که دایره گردونش پر شد و رفت رو به لاغری، دیگر کسی برایش افسوس نخورد، آنقدر باریک شد که از چشمها ناپدید شد و حالا باید به دنبالش بگردی. راستی چشمان شما اشک میریزند؟ چه خوب!بچه که بودم حرفهائی می خواستم بزنم که الان می زنم و این حرفها را هزار سال بعد نیز خواهم گفت درست مثل سالهای پر از پائیز زندگیم که بارها از این حرفها زده ام ولی چه سود؟ هیچ! هیچ! به آن خدائی که می پرستید در آنچه می گویم نه حرف تازه ای است و نه سود اندکی.چقدر آنها که توانی برای اشک ریختن ندارند سردند و زردند و تاریک و سیاهند و خاموش و کثیفند و زالوی و زاعند. حرفهایش زوزه گرگ است و لبخند هاشان مکر روباه و چشمانشان به جغد می ماند. بیچاره جغد!.من باید گریه کنم و الا دیگر گریه را از یاد خواهم برد حتی دم مرگ هم نخواهم گریست حتی آنزمان که برایم می گریند من مات و خشک بی روح و یخ با نگاه بسته تنها زل می زنم به آینده آتشی که نور ندارد و تنها می سوزاند.چه زیبا بود اگر باز می گشتم هنوز فرصت هست باید به خود تکانی داد و باید دستی بر کنده زانو زد باید یا علی گفت باید خورشید فرو رفته در غروب ناامیدی را بیرون کشید و به او دستور داد که باید دوباره بتابد. آهای خورشید تو باید بتابی تو برای من خلق شده ای اگر برای من نتابی پس برو، نیا، تباش، هیچ نتاب بر هیچ کس بر هیچ چیز. یکی بیاید دهانم را بگیرد که فرط سردی، اندیشه دارد یخ می زند حرفهائی که همه جنون است نکند الان بمیرم!قطره اشکی آمد خوش آمد کجا بودی عزیز من چرا اینقدر دیر؟ کو بقیه؟ نکند تنها تو آمده باشی آها؟ تنها آمدی؟ چرا تنها؟ قبل ترها وقتی بارشت شروع می شد امان نمی داد، نوشتن را مختل می کرد ولی حالا آنقدر کوچکی که حتی نمی چکی؟ چکه کن چکه کن گونه ام را ببوس از لبان فرود بیا بریز بر دامانم بریز! تو را بخدا اینقدر کم نباش من باید بگریم این که گریه نیست آب چشم است شاید در چشمانم چیزی رفته باشد؟! من باید بگریم و الا خواهم مرد.
Actor28 :: جمعه 87/2/6 ساعت 1:11 صبح
نرگس باغچه ی تنهایی این ترنم می کرد : که مگر آن عاشق . آنکه عشقش شهری استکه در آن دست هر کودک ده ساله هم شاخه ی معرفتی استاین ندا داد نکرد : تاشقایق هست زندگی باید کردآن شقایق هم مرد باغبان بعد از آنشاید آبادی من ناکجا آباد استدست هر کودک این آبادی شاخه ی خشک شقایق باشدقبله ی کوچک ما کعبه ای پوشالی استکه طلا زینت آنبت پرستان گردشای مسلمان خدا آنجا نیستاو درون قفسی است با کبوترهایشآن چراغی که دگر بی رمق از سوسو شدآخرین قاصدک استاین قفس باز کنید تا خداوند به پرواز آیدجای او آنجایی است که به چشم و دل تو نزدیک استدرقفس می میرد با کبوترهایشبا قشنگی هایششاعر : وحید الوندی
Actor28 :: جمعه 87/2/6 ساعت 12:55 صبح
مرگ بیصدا:بعد یه عمری تنهایی، تو دفتر انتظار رو در دلم بستیوقتی هنوز در دنیا نبودم تو با نازت در دلم نشستیتورو میبینم مست مستم اگرچه دلم اهل باده نیستخودم رو تنها میبینم اگرچه دلم تک سوار جاده نیستاگر تو پیشم نباشی و من جدا از تو تنهای تنها باشممثل گریه روان و جاری، مثل دست باد بیصدا باشمچون شعله شمع روشن اما بیدار و بی خواب باشممن همیشه در کنار تو باشم اما باز دچار سراب باشمقسم میخورم که اگه روزی رسد که تابی نداشته باشمبا همه وجود آرزو مردن کنم و با زندگی غریبه باشمدست به طناب دار برده و طنابی به گردن میندازمدر فصل غم انگیز مرگم ترانه ای غمگین میسازمدر پایان قصه زندگی چراغ چشم خود را خاموش میکنموقتی جدا شدم، با مردن خود دنیا رو فراموش میکنمروزی با تمام وجودم دل به تو دادم و اسیر شدمتوسط دلت و به اون گرمیه عشقت دستگیر شدم عطر و بوی تنت مثال شب، رخ نیلوفری داشتحال و هوای اون دل عاشقت هوای دیگری داشتبخاطرت عزیز چه شبها که بیدار و شب خیز بودمعمری برای رسیدنت در انتظار بهار و پاییز بودممن که عمری برای آن چشمانت در شب تار بودمبخاطر عشقت عمری در نگاهت بر طناب دار بودم شب هجران کوله بار بست اما هنوز سحر نیستتک سواره جاده دلمو شکست و از او خبر نیست تویه تک بهار باغ دلم دیگه ملکه و پادشاهی نیستدیگه دلم بی تفاوت به هیچگونه خطا و گناهی نیستمرگ صدام رسید و دیگه فانوس خنده روشن نیستدیگه در دل غمزدم نشونه ای از خنده گلشن نیستپایان ماجرای قهرمان قصه ها که زنده بودن نیستگل شدن میون تک باغ بهار و پر خنده بودن نیستاز غم رفتنت بیوفا خیلی شبها تنها نشستم و گریستمخوب بدون من دیگه اون آدم شاد و خندون نیستمسکانس شکست رو برای دل بیچارم ساختی و رفتیزنده بودن و نبودن دلم رو به قمار باختی و رفتی مثل ابر بهاری در معبد چشامهایم هزار غصه گذاشتیهزار حرف نگفته و نشنیده ی مرده و زنده گذاشتیمن زمانی در لوح کبود روزگار نقطه ای بیش نبودمهمچون قصه ی نگفته ای در غم اندوه خویش نبودمهمچون تکه ابری در کویر غربت و بی بارون شدمبه اندوه و سایه های شب نفرینی دل مهمون شدمداستان دل من هم قصه ی مرگ فریاد و بیصدا شدغروب شدن امروز و نرسیدن به صبح روز فردا شد
Actor28 :: یکشنبه 87/1/25 ساعت 12:48 صبح
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافتزمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافتدل من نیز با تو بعد آن پاییز طولانی دوباره چون گذشته بهاری تازه خواهد یافتدرخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شدکه عشق از کنده ما روزگاری تازه خواهد یافت دهانت جوجه هایش را پریدن گر بیاموزدکلام از لهجه تو اعتباری تازه خواهد یافتاز اینسان که من و تو از تفاهم عشق می سازیماز اینسان عشق ورزی هم قراری تازه خواهد یافتمن و تو عشق را گسترده تر خواهیم کرد آری که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافتتو خوب مطلقی من خوبها را با تو می سنجم بدین سان بعد از این خوبی عیاری تازه خواهد یافتجهان پیر این دلگیر هم با تو کنار توبه چشم خسته ام نقش و نگاری تازه خواهد یافت.
مگه میشهخنده های توکاش مـی شــــــــــــــــدآفتاب نگاهتوقتی خورشیدتومثه یه آسمونیبه شما نمی رسم منمن می گماگه دستم برسه به آسمونبرای تودوستت خواهم داشتجاودانهبذار باور کنمبرگرد به زندگی منخواب من[همه عناوین(208)][عناوین آرشیوشده]
اشعار گوناگون[48] . دا نستنیها[45] . خانه وخانواده[34] . ترفندهای اینترنت و رایانه[12] . اخبار موسیقی و سینما[12] . بیو گرافی گوناگون[7] . از دل افروز ترین روز جهان، خاطره ای با من هست. به شما ارزانی : .
نوشته های آذر 1386نوشته های دی 1386نوشته های بهمن 1386نوشته های اسفند 1386نوشته های فروردین 1387نوشته های بهمن 1387نوشته های تیر 1388نوشته های مهر 1388نوشته های فروردین 1389نوشته های خرداد 1389
یــــاهـو
کدهای جاوا وبلاگ
قالب وبلاگ